loading...
مجله اینترنتی سوشا
سوشا62 بازدید : 6 جمعه 31 خرداد 1392 نظرات (2)

عشق دروغین وفریب یک دختر فائزه که دختر نسبتاً نجیب وخوبی هم بود، به واسطه عدم رعایت برخی مسائل شرعی و قانونی، در مسیر مدرسه با جوانی 20ساله و خوش‌تیپ با یکدستگاه اتومبیل پیکان‌کرم‌رنگ که با تزئینات جالبی به شکل اسپرت درآمده بود آشنا شد. ابتدای کار نگاه‌های دزدکی توأم با شرم و خجالت از طرف فائزه بود به گونه‌ای که تا نگاهش در چشمان غلام می‌افتاد قلبش به شدت می‌تپید و عرق می‌کرد؛ همان چشم‌چرانی‌هایی که از یک ناشی از غفلت از جمال دل‌آرای خدای جمیل و از سوی دیگر ریشة مشغول شدن ذهن و بازداشته شدن از امور اساسی و فریب خوردن و در نهایت افتادن در دام انحرافات جنسی و فساد و بدبختی‌های ناشی از آنهاست، از این رو نگرانی خاصی توام با احساس فریب داشت، فریب ظواهر و جاذبه‌های مادی و نظر به شخص غلام و غفلت از شخصیت وی. وی با شرم و خجالت، این ماجرای مختصررا با یکی از هم‌کلاسی‌هایش در میان گذاشت. او که دختری بی‌تقوا و فاقد صلاحیت مشورت بود، خندید و گفت: «خیلی املی! دیوانه! از تو خوشش امده، چرا معطلی» و همین چند جملة بی‌اساس و فریبنده پایه بدبختی فائزه را رقم زد. از آن جا که وسوسه‌ها و فریب‌های شیطان به تدریج و گام به گام صورت می‌گیرد کم‌کم نگاه‌ها به رد و بدل شدن کلمات و جملات نامتعارف و عاشقانه در ضمن نامه بدل شد. پس از مدتی با چندین نامه کوتاه، یک روز هنگام خروج از مدرسه که عمداً فائزه دیرتر از بقیه از دبیرستان خارج شد، در یکی از کوچه‌ها غلام را دید که از وی خواهش کرد سوار اتومبیل شود تا او را برساند. علی‌رغم این که می‌ترسید؛ ترس از این که مبادا دوستان یا همسایگان او را ببینند، اما میل درونی و هوس براو غلبه کرده و بر دیدگان عقل واقعیت بین و عاقبت‌نگر او پرده انداخت و بدون این که دربارة آثار و عواقب خطرناک آن کمی فکر و تامل کند سوار شد. نوار موسیقی و عطر دل‌انگیز یاس، احساس غریبی در فائزه ایجاد کرده بود. لحظاتی بدبختی می‌گذشت، چند خیابان آن طرف‌تر بعد از آن که شماره‌های تلفن یکدیگر رد و بدل شد، با احتیاط پیاده وبا سرعت به طرف منزل رفت. اولین نگاه مادرش درمنزل، تن او را لرزاند و دست‌پاچه شد، اما زود به خود آمد و به اتاقش رفت. افکاری که سابقاً اصلا به ذهنش نمی‌آمد او را مشغول کرده بود، کمتر تمرکز داشت و به کارهایش خصوصاً دروس و تکالیفش توجه شده بود. زمان به تندی سپری می‌شد و وی هر روز خود را به غلام بیشتر وابسته می‌دید و لحظه‌ای از فکر او غافل نبود. اخیراً هم چندکادو از او دریافت کرده بود. نوشته‌ها و سخنان زیبای غلام که او را فرشتة رؤهایش خوانده بود و مونس تنهایی و قلب عاشقش می‌دانست! غرور ویژه‌ای به فائزه بخشیده بود. عکس زیبای خودش را که درکنار رودخانه زیبای... گرفته بود و به کارت پستال بیشتر شبیه بود داخل پاکتی گذاشت و جملاتی نیز در پاسخ به ظاهر زیبا اما در واقع فریبندة غلام نوشت و فردا در مسیر مدرسه به او بدهد. ناگهان پشیمان شد، و افکار مختلفی به ذهنش هجوم آورد، تا ساعاتی از شب خوابش نمی‌برد، ولی سرانجام شک و تردید جایش را به یقین داد و با این توجیه ناشایست که«به زودی با او ازدواج خواهم کرد و جای هیچ نگرانی نیست» خود را فریب داد؛ همان توجیهات و خودفریبی‌هایی که بسیاری را به دام شکارچیان هوسباز انداخت و زندگی و روزگارشان را تباه ساخت. در همین افکار و خیالات بود که خواب چشمانش را ربود. با صدای پدرش کم‌کم داشت عصبانی می‌شد از خواب بیدار گشت، دیرش شده بود، با عجله و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، در تمام روز آن‌چنان فکرش مشغول شده بود که ناگهان به خود می‌آمد و متوجه می‌شد که اصلاً حواسش در کلاس درس نیست و از تدریس معلمان، هیچ بهره‌ای نبرده است. گاهی هم کلاسی‌هایش به پهلوی او زده و می‌گفتند فائزه خانم هوایی شده‌ای؟! کجا رفته‌ای؟! و از کنارش می‌گذشتند. هنگام تعطیلی غلام مثل سابق انتظارش را می‌کشید فائزه عکس و نامه را به وی داد و به طرف خانه رفت. به محض رسیدن به منزل، تلفن زنگ زد، دوید و گوشی را برداشت، مدتی صحبت کرد و در پاسخ سوال مادر که چه کسی است، گفت یکی از هم‌کلاسی‌ها. مدتی به همین منوال گذشت و هر روز بیشتر به غلام وابسته می‌شد. تا این که یک روز سرد زمستان به اتفاق پدر و مادرش برای عیادت یکی از بستکان به بیمارستان رفتند. هنگامی که از محل خارج شدند، ناگهان فائزه ماشین غلام را دید که روبروی بوتیکی پارک کرده است. به شدت ترسید که نکند غلام او را ببیند و با حضور پدر و مادرش حرکت مشکوکی بکند و رسوا شود. خیلی هول کرده بود، خود را جمع و جور کرد، مقداری که نزدیکتر رفتند با کمال تعجب غلام، مرد رؤیاها و مرد آرزوهایش را که لحظه‌ای از فکر او غافل نبود، دید که قه قه و نشاط و هیجان وافر در حالی که سیگاری به لب داشت و دختری بسیار بدحجاب و لوس شانه به شانه‌اش مشغول انتخاب لباس بود، مشاهده کرد. دنیا گویی روی سرش خراب شد، چشمانش تار شده بود، حالت تنفر و انزجار پیدا نمود، به گونه‌ای که اطرافیان متوجه شدند که فائزه حال خوشی ندارد ولی متاسفانه والدینش به سادگی از آن گذشتند تا به منزل رسیدند! او به اتاقش رفت، گویا دنیا به آخر رسیده بود خیلی ناراحت بود، حوصله حرف زدن نداشت، شام نخورده خوابید، دلش می‌خواست دیگر زنده نباشد، عجب فریبی خورده بود! صبح با حالت نگرانی و افسردگی از خواب بیدار شده و بدون خوردن صبحانه به مدرسه رفت، اما چقدر جای تعجب و تأسف از سنگین بودن این خواب غفلت پدر و مادر ش که با مشاهده این همه حالات غیرطبیعی دخترشان که به منزلة آژیر هشدار و خطر بود، ولی در عین حال بیدار نشده و به خود نیامدند. تا ظهر که مدرسه تعطیل شد گویا یک سال طول کشید، هنگام تعطیلی دبیرستان در محل همیشگی ماشین غلام را دید، به گونه‌ای که غلام را ببیند با چهره‌ای برافروخته و بسیار دلخور برخلاف همیشه از کنار او گذشت. اصرار غلام بی‌فایده بود. تماس‌های مکرر تلفنی با قطع تلفن از ناحیة فائزه نتیجه نداد. در آخرین تماس، غلام با التماس و اصرار خواهش کرد که فقط یک لحظه به سخن او گوش کند. فائزه که قلباً راضی قطع تماس نبود و هنوز صدای غلام به وی آرامش-کاذب- می‌داد، گوش کرد. ابتدا غلام سعی در توجیه داشت، اما موثر واقع نشد و سخنان دروغ و فریبانه او بی‌فایده بود. با پرخاشگری فائزه به تدریج غلام نیز از لحن ملتمسانه به حالت تندی و پرخاش متوسل شد. سرانجام کار به تهدید رسید و آخرین جمله او این بود: «هنگامی که عکس و نامه‌هایت را برای ادارة پدرت پست کردم، می‌فهمی که با چه کسی طرف هستی!» مثل این که ناگهان دمای هوا به 30درجه زیر صفر سیده بود. فائزه با شنیدن این جمله خشکش زد، اصلاً انتظار این سخن را نداشت، دهانش خشک شده و عرق سردی روی پیشانیش نشست، نزدیک بود از هوش برود، با زحمت گفت: خیلی نامردی! حالا این غلام بود که تهدید به قطع تلفن می‌کرد و به ظاهر می‌خواست خداحافظی کند و فائزه حرف می‌زد. پیشنهاد آخر غلام این بود که اگر عکس و نامه‌هایت را می‌خواهی به آدرس... بیا تا با هم راجع به قضیه دیروز صحبت کنیم و از اشتباه درآیی و هم اگر نپذیرفتی مدارکت را بگیر و برو، اما بدان که من هنوز تو را دوست دارم! همان سخنی که بهترین حربة جوانان حیله‌گر هوسباز است برای به دام انداختن دخترانی که از روحیه این گونه مردان از خدا بی‌خبر غافلند و به جهت داشتن صداقت و احیایات و عواطف سرشار زنانگی و نیازمند به محبوب بودن، خیلی زود فریب چنین سخنانی به ظاهر جذاب و محبت‌آمیز را می‌خورند. تلفن را هر دو بدون خداحافظی قطع کردند. فکرهای پریشان، احتمالات سوء، احتمال اشتباه و شک بی‌جا و... و ده‌ها فکر دیگر مثل خوره به جسم ظریف و لطیف فائزه حمله کرده بود. فردا در مدرسه ماجرا را برای دوست نزدیکش، همان کسی که اولین برخورد با غلام را به او گفته بود مطرح کرد؛ یعنی همان دوست ناباب و خدانترسی که در مشورت اول به وی خیانت کرد و با سخنان مسخره‌آمیز و در عین حال ترغیب آفرین او را سخت گرفتار نمود، مجدداً به او خیانت نمود و گفت: «قند نیستی که آب شوی، برو سر قرارت و خرش کن و مدارکت را بگیر. بهتر از این است که آبرویت پیش پدر و مادرت برود. تازه اگر بفهمند که وای به حالت، بیچاره می‌شوی!» شبیه همین سخنان خام و نسنجیده‌ای که بسیاری از دختران می‌زدند و خود را زرنگ‌تر از آن می‌دانستند که دردام بیفتند، اما در عین حال قبل از بسیاری از هم‌صنفان خود، طعمه شکارچیان شهوت طلب شدند و سرمایة خود را باختند. به راستی آیا خیانت و فریب اول وی کافی نبود که فائزه بیدار گشته و دیگر با این گونه دوستان ناسالم معاشرت نداشته و مشورت ننماید؟! فائزه با دنیای از غم و اندوه، مردد و مستاصل شده بود. در آستانة امتحانات آخر ترم بود، نگرانی امتحانات از یک طرف، نگرانی عکس و نامه‌ها از طرف دیگر و برباد رفتن رؤیاهایش از همه مهمتر او را از خواب و خوراک و نشاط انداخته بود. دیگر چهرة غلام را معصوم و پاک نمی‌دید. در دلش کمتر به او علاقه داشت. در فکر آبرویش بود و این بود که چگونه بدون آن که خانواده‌اش متوجه شوند از این مهلک نجات یابد. روز بعد غلام مجدداً تلفن زد، فائزه با سردی پاسخ او را داد و نهایتاً بعد از چند دقیقه صحبت قرار شد بعدازظهر ساعت 30/6 به بهانه‌ای از خانه خارج و به سراغ غلام برود. فائزه با صداقت به سمت محل قرار حرکت کرد، اما ای کاش نمی‌رفت، ای کاش مشکل خود را با یکی از دبیران و مسئولات مدرسه و یا لااقل با نیروی انتظامی در میان می‌گذاشت، ای کاش آن فریب‌ها و دروغ‌ها و تهدیدهای غلام که حکایت از دام پنهان بر سر راه فائزه می‌کرد وجدان خفته او را به طورکامل بیدار کرده و به حقیقت و شخصیت غلام پی می‌برد. وی همین که وعده‌گاه که منزل مسکونی خواهرغلام بود رسید، مشاهده کرد که چندین نفر از دوستان بی‌شرم وحیای غلام به همراه او انتظارش را می‌کشند، همان کسانی که با غفلت از مراقبت الهی و دادگاه بزرگ آخرت که سد بزرگی برای آزادی بی‌قید و شرط کام‌جویی‌ها و بهره‌گیری از لذت‌های حیوانی است، می‌گویند باید خوش بود و از هرچیزی لذتی چشید، هرچند موجب خروج از دایرة عفت و انسانیت و تجاوز به حریم ناموس دیگران باشد. سرانجام فائزه در دام تنیده شده گرفتار گشت و شد آنچه که نباید می‌شد...! شکی نیست که اگر او کمی با فرهنگ قران آشنا بود، آموخته بود که در چنین مهلکه‌هایی باید یوسف نوجوان فقط پناه به خداوند متعال جست و با استمداد از او، به مقدار توان در صورت امکان از مهلکه فرا رکرد، یقیناً اگر این راه را طی کرده بود امدادهای الهی به سراغ وی آمده و او را نجات می‌بخشیدند، چرا که سرچشمه‌های امید نزد خداوند تبارک و تعالی سرشار است. او وعده فرموده که دعاکنندگان را استجابت و استغاثه کنندگان را فریادرسی و دل‌سوختگان گرفتار را نجات می‌بخشد. اما حقیقت امر این است که پویندگان این راه تنها کسانی هستند که در زندگی بالاخص به هنگام مواجه شدن با معصیت، خداوند متعال را در نظر گرفته و از اصول عفاف و تقوا خارج نشوند، اما کسانی که از ویژگی‌ها بی‌بهره و یا ضعیفند، معمولاً در این گونه مهلکه‌های نیز از آن پناه بی‌پناهان غافل نمی‌باشند، در نتیجه بدو پناه نبرده و دست نیاز و کمک به سوی او دراز نخواهند کرد، تا این که امدادهای غیبی به یاری آنها بشتابند. بدون تردید اینها نیز اگر در آن لحظات بحرانی به چنین پناهگاه امنی پناهنده شوند نجات خواهند یافت.

سوشا62 بازدید : 8 جمعه 31 خرداد 1392 نظرات (0)

پسر ساده‌لوح در دام عشق دروغین من که به حرف هاي اين دختر خانم اعتماد داشتم همراه او به طلافروشي رفتم و يک گردنبند شيک به مبلغ ۳ ميليون و ۲۰۰ هزار تومان خريدم. سپس به ديدن مادر لادن رفتم و هديه تولد را دو دستي تقديم کردم. خراسان: يک دل نه صد دل عاشق شده بودم و شب و روزم را نمي فهميدم. هر چه از خانواده ام مي خواستم که به خواستگاري دختر مورد علاقه ام بروند آن ها قبول نکردند. پدر و مادرم مي گفتند تا زماني که وضعيت شغلي ات مشخص نشود نبايد از ازدواج حرفي بزني. پسر جوان در دايره اجتماعي کلانتري ۱۲ مشهد افزود: در اين شرايط سعي مي کردم دختر مورد علاقه ام را قانع کنم تا صبوري به خرج دهد ولي او هر روز مي گفت برايش خواستگار آمده است و بيشتر از اين نمي تواند براي خانواده اش بهانه جويي و دليل تراشي کند. من با استرس و نگراني که داشتم دست به کار شدم و بالاخره موفق شدم در يک شرکت مشغول کار شوم. با اين خبر خوش به ديدن دختر مورد علاقه ام رفتم و گفتم که تا چند هفته ديگر به خواستگاري ات خواهم آمد اما او که به ظاهر از شنيدن اين حرف شاد شده بود گفت: عجله نکن چون حالا که ديگر اميدوار شده ايم بهتر است پول هايت را پس انداز کني تا بتوانيم براي آينده برنامه ريزي خوبي داشته باشيم. يک سال گذشت و حدود ۳ ميليون و ۵۰۰ هزار تومان پول جمع کردم. لادن يک روز گفت: مادرش مي خواهد يک آپارتمان برايش بخرد. او به بهانه اين که بايد نظر موافق خانواده اش را جلب کنم از من خواست يک کادوي گران قيمت براي جشن تولد مادرش تهيه کنم. من که به حرف هاي اين دختر خانم اعتماد داشتم همراه او به طلافروشي رفتم و يک گردنبند شيک به مبلغ ۳ ميليون و ۲۰۰ هزار تومان خريدم. سپس به ديدن مادر لادن رفتم و هديه تولد را دو دستي تقديم کردم. حدود ۲ ماه از اين ماجرا گذشت و دختر مورد علاقه ام ۵۰۰ هزار تومان ديگر نيز به بهانه هاي مختلف از من گرفت. با اين وضعيت دوباره جيبم خالي شد و لادن مي گفت بايد چند ماه ديگر صبر کني. موضوع را به پدر و مادرم اطلاع دادم و آن ها که ناراحت شده بودند گفتند براي مجلس خواستگاري آماده شويم. لادن موافقت نمي کرد که ما به خواستگاري اش برويم و مادرش نيز در تماس تلفني به مادرم جواب سر بالا داد. من و دختر مورد علاقه ام سر اين مسئله با هم اختلاف پيدا کرديم و حدود دو هفته هيچ خبري از هم نداشتيم. پسر جوان افزود: ديگر کلافه شده بودم و براي گفت و گو با مادر لادن به خانه آن ها رفتم ولي فرد ديگري در خانه را به رويم باز کرد و گفت: اين منزل را به تازگي خريده است.من با تحقيقاتي که انجام دادم فهميدم پدر لادن بازنشسته شده است و آن ها براي هميشه به شهر خودشان نقل مکان کرده اند. ۴ ماه از اين ماجرا گذشت و بالاخره او تلفنم را جواب داد و گفت: با پسر عمويش ازدواج کرده است. باورم نمي شد چه مي شنوم و با عصبانيت گفتم پس پول هايي که از من گرفتي را برگردان ولي لادن با حالتي تمسخر آميز گفت: ما با هم حساب و کتابي نداريم. با شنيدن اين حرف اعصابم به هم ريخت و شماره تلفن او و مادرش را به چند نفر دادم تا برايشان ايجاد مزاحمت کنند.

سوشا62 بازدید : 7 جمعه 31 خرداد 1392 نظرات (0)

پسری گدازاده بر شاهزاده ای صاحب کمال صاحب جمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت . خبر به شاهزاده رسيد که فلان گدا از عشق تو روز و شب ندارد . شاهزاده صاحب جمال درويش را نزد خود خواند و گفت : اينک که بر من عاشق شدی دو راه در پيش داری يا در راه عشق ترک سر بگويی يا اين شهر و ديار را ترک کنی. درويش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود راه دوم را بر گزيد و از شهر خارج شد. در اين بين شاهزاده دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند . یکی از وزيران شاه از شاهزاده پرسيد: اين چه حکمیست که سر از تن بيگناهی جدا سازی؟ شاهزاده گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت اگر به راستی عاشق ميشد بايد در راه عشقش از جان ميگذشت . سر او بريدم تا ديگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند. و اگر او در راه عشق ما از جان ميگذشت من هم تمام دارایی خود را فدای او ميکردم

سوشا62 بازدید : 4 جمعه 31 خرداد 1392 نظرات (0)

زنی با چند بچه قد و نیم قد نزد شیوانا آمد و به او گفت: "شوهرم دامدار است و درآمد خوبی دارد. اما به جای این‌که ثروتش را خرج تغذیه و رفاه همسر و کودکانش کند خرج لباس و اسب و تجملات خودش می‌کند و دایم سعی می‌کند با پول ریختن به پای دوست و آشنا به آنها ثابت کند که از لحاظ مالی وضعش عالی است و از بقیه جلوتر است." شیوانا با تعجب گفت: "این آدم‌هایی که شوهرت پولش را برای آنها خرج می‌کند از احوال و تنگدستی شما باخبرند؟" زن سرش را پایین انداخت و گفت: "آری آنها گاهی به در منزل می‌آیند و وضع من و بچه‌ها را از نزدیک می‌بینند. اما هیچ نمی‌گویند و می‌روند. انگار فقط همسرم را قبول دارند." شیوانا لبخندی زد و به زن گفت که به منزل برود. روز بعد شیوانا سراغ شوهر زن را گرفت. مردی را نشانش دادند با لباسی شیک و گران‌قیمت که در غذاخوری دهکده جشن گرفته است. شیوانا به آنجا رفت و کنار مرد نشست و آرام در گوش او گفت: "همه اهل دهکده می‌دانند!؟" مرد باتعجب گفت: "چه چیزی را؟" شیوانا دوباره آهسته گفت: "این‌که زن و بچه تو در منزل دچار فقر و تنگدستی هستند و این حرکات تو نمایشی و ظاهری است." مرد با عصبانیت گفت: "این غیرممکن است! هیچ‌کس نمی‌داند. من دارم پول خرج می‌کنم. این نشانه ثروتمندی و دست و دلبازی من است!" شیوانا با لبخند رو به حاضران کرد و گفت: "دوستان مردی را می‌شناسم که فقط به ریخت و لباس خودش می‌رسد و حاضر است پول و ثروتش را برای غریبه‌ها خرج کند اما از تامین نیاز ابتدایی خانواده‌اش سر باز می‌زند. به نظر شما باید با چنین مردی چگونه برخورد کرد؟" آدم‌های حاضر در میهمانی با پوزخند گفتند: "او آدم ساده‌لوحی است. باید پولش را گرفت و از او تا توانگر است استفاده کرد. نباید به او دل بست چون کسی که به خانواده خودش رحم کند مطمئنا با دوستانش هم مهربان نخواهد بود." شیوانا آهسته در گوش مرد گفت: "دیدی آنها خوب می‌دانند!" می‌گویند از آن روز به بعد مرد دامدار دست از رفیق‌بازی برداشت و خانواده‌اش را تامین کرد. چند ماه بعد گذر شیوانا به همان میهمان‌خانه‌ای افتاد که دوستان قدیمی مرد دامدار همیشه اطراق می‌کردند. از آنها سراغ مرد دامدار را گرفت. آن دوستان با پوزخند گفتند: "از آن روزی که فهمید ما می‌دانیم واقعیت چیست دیگر سراغمان نمی‌آید و سرش گرم خانواده‌اش شده است. حیف شد که او را از دست دادیم. اصلا نفهمیدیم به یکباره چه اتفاقی افتاد؟" شیوانا لبخندی زد و گفت: "هیچ اتفاقی! او فقط چشمانش باز شد و فهمید که چیزی برای مخفی کردن ندارد و همه می‌دانند حقیقت زندگی او چیست. تا قبل از آن گمان می‌کرد شما تصور دیگری از او دارید و به خاطر حفظ این تصور پول خرج می‌کرد. اما از لحظه‌ای که فهمید همه حقیقت را می‌دانند فهمید که تصوری که در ذهن دارد در ذهن دیگران نیست و بقیه چیزهایی که او سعی می‌کند مخفی کند را بسیار کامل می‌دانند. او شما را رها کرد چون فهمید همه چیز را می‌دانید. ارزش نقش بازی کردن‌هایش با این فهمیدن به یکباره فرو ریخت و او همانی شد که باید می‌بود.

سوشا62 بازدید : 29 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (0)
دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت
سوشا62 بازدید : 10 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (1)


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت وآبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
سوشا62 بازدید : 11 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (0)
شیشه دل راشکستن احتیاجش سنگ نیست ....



این دل با نگاهی سرد پرپر می شود... !!!

سوشا62 بازدید : 8 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (0)

بر درت می آمدم هر شب مرا وا میزدی / گفتمت نامهربانی دم ز حاشا میزدی / دیدمت یک شب به دریا خیره بودی تا سحر / کاش دریای تو بودم دل به دریا میزدی .

سوشا62 بازدید : 16 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (0)
سالها بعد یاد تو از خاطرم خواهد گذشت و نخواهم دانست کجایی
اما آرزوی من برای خوشبختی تـــو , تـــو را در خواهد یافت ...
و احساس خواهی کرد اندکی شادتر و اندکی خوشبخت تري و نخواهی دانست که چرا !!
سوشا62 بازدید : 13 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (0)
اگر در خواب میدیم غم روز جدایی را
به دل هرگز نمی کردم خیال آشنایی را

تعداد صفحات : 7

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 121
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 3,578